سربندهایی که مجوز شهادت بودند

به گزارش عرصه،جلال میرزابیگی،از جانبازان دوران دفاع مقدس استان ایلام است. او در خاطره‌ای از عملیات والفجر ۱۰ روایت می‌کند: اسفند سال ۱۳۶۶ ،۲۰  روز از حضورم در عملیات ایذایی «گردان ۵۰۲ » نگذشته بود. از مرخصی عملیاتی برگشته  بودم که برادر پاسدار «محمد فداکار»  مسئول گروهان رزمی مخابرات «لشکر۱۱ » مرا فراخواند و برای همراهی بچه‌های مخابرات گردان ۵۰۶ به مأموریت عملیات والفجر ۱۰ فرستاد.

شب عملیات والفجر ۱۰ درمنطقه شیخ صالح و دامنه‌های پایین‌دست «شاخ شمیران» حال و هوای دیگری داشت. همراه بچه‌های دوست‌داشتنی گردان مشغول چک کردن تجهیزات بودیم. نوبت به گرفتن پیشانی‌بند رسید. من در بین بچه‌های گردان با دو نفر بیشتر از همه دوست بودم. «آصف فتاحی» و «عیدی بگ نقدیان» دو دوستم بودند.

کیسه پیشانی‌بند را جلو آوردند و هر سه نفر به نیابت پیروزی برای گرفتن پیشانی‌بند دست به داخل کیسه بردیم. ابتدا من برداشتم ،پیشانی‌بند مقدس «یاحسین» بیرون آمد. آصف با لبخندی شیرین خطابم کرد شهید جلال میرزابیگی شما مجوز شهادت را گرفتید شهید نقدیان پیشانی‌بند یا زهرا و شهید آصف فتاحی هم پیشانی‌بند یا زهرا (س) به قرعه‌شان افتاد. دو عزیز با لحن شوخی از من شفاعت نزد خداوند می‌خواستند .

زمان عملیات فرا رسید. من همراه گروهان اول با برادر «عزیز ویسه» بودم و «عیدی بگ نقدیان» که در گروهان سوم خدمت می‌کرد بودیم. ولی دقیقاً محل مأموریت آصف در آن شب یادم نیست. عملیات شروع شد. در سپیده ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۶ بر بالین پیکر مطهر عیدی بگ نقدیان رفتم پیشانی‌بند یازهرا با خون پاکش آغشته و شربت شهادت نوشیده بود. روز بعد عملیات همراه دسته‌ای از بچه‌های گردان به محلی که به نظرم در عملیات آزاد شده بود و نزدیکی «صیدصادق» عراق بود اعزام شدیم. من و آصف فتاحی همراه هم بودیم. او پیشانی‌بند یازهرا(س) و من پیشانی‌بند یاحسین( ع) را بر پیشانی حفظ کرده بودیم.

دوست عزیزمان نقدیان شهید شده بود و هردو محزون بودیم. شب ۲۸ اسفند در حین عبور از یک منطقه من جلو نفرات بودم و بچه‌ها پشت سر از یک شیب تقریباً۴۵ درجه بالا می‌رفتیم  که ناگهان در میان یک دود و انفجار شدید همه‌چیز به هم‌ریخت. سیاهی جلو چشمانم را گرفت و چیزی شبیه پرواز بدنم را سبک کرد. بخواب رفته بودم. خوابی آسان و آرام در آن هیاهوی غرش خمپاره‌ها بود. نمی‌دانم چقدر گذشته بود ولی با احساس سرما و سوزش‌های بدنم از خواب بیدار شدم. خواستم بلند شوم اما پاهایم فرمان نبردند. با دست ساق پاهایم را که به‌ شدت احساس سوزش می‌کردند لمس کردم و متوجه شدم بر اثر سرما لخته‌های خون منجمد و لباس‌هایم را به بدنم چسبیده است.

اطرافم را پاییدم چند شهید و دو مجروح کنارم بودند و بقیه بچه‌ها گویا رفته بودند. آصف را صدا زدم پاسخم داد. جلال جان دومین پیشانی‌بند یا زهرا هم رفت، من شهید می‎شوم. ترکش به ناحیه سینه و شکم این عزیز اصابت  کرده بود. با «عزیزالله لری» اهل «چم چرود» چرداول که از ناحیه هردو پا مجروح شده بود در میان مجروحین و شهدا در منطقه عملیاتی جا مانده بودیم.

سعی می‌کردم بیشتر از احوال آصف مطلع شوم. آخرین کلام آصف به من این بود.«جلال جان دیدی من و نقدیان با پیشانی‌بند یا زهرا (س) رفتیم. دیدی پیشانی یا زهرا مجوز شهادت شد.» آصف خطابم قرارداد و گفت: همه شوخی‌هایمان در مورد پیشانی‌بندها نتیجه‌اش برعکس شد. تو با پیشانی نماد شهادت ماندی و من و نقدیان با پیشانی‌بند نماد پیروزی رفتیم. این‌گونه بود که آصف فتاحی به یاران شهیدش پیوست.



دیدگاهها بسته شده است.