پشت صحنه بازار دستفروشان پاساژ پروانه

به گزارش عرصه به نقل از «ایران»، رحیم با برادرش تازه از راه رسیده. از زنجان آمده‌اند و در حال باز کردن بار و بندیل‌شان. چاقو و قندشکن و ساتور و چاقو تیزکن آورده‌اند. کارتن‌ها را تند و تند از پشت وانت پایین می‌آورند. از او درباره بازارشان می‌پرسم. درحالی که مشغول چیدن چاقوهای دست‌سازش است جواب می‌دهد: چینی‌ها اگر بگذارند بازار خوب می‌شود. بازار پروانه بد نیست. دست خالی برنمی‌گردیم. انشاالله دم عیدی بازارمان خوب شود و شرمنده زن و بچه نشویم.

طبقه دوم چند زن جوان هم سر بساط ایستاده‌اند. از گرگان مانتوی گلدوزی شده آورده‌اند. با وسواس مانتوها را از رگال آویزان می‌کنند و روی مانتوها نایلون می‌کشند تا گرد و خاک روی آنها ننشیند. خانم گلزاری درباره لباس‌هایی که برای فروش می‌آورد، می‌گوید ۳سال پیش که هنوز پیشرفت نکرده بودم توی خانه خیاطی می‌کردم. روزی یکی از همسایه‌ها پیشنهاد داد مانتوهایم را به پارکینگ پروانه بیاورم. به پیشنهادش گوش کردم. همان هفته اول ۲۰ مانتو فروختم.

دم عیدی بازار «پروانه‌» در غیاب همسایه سابقش «پلاسکو» داغ داغ است. جای پلاسکو خالی است و خواسته و ناخواسته پای خیلی از بازدیدکنندگان را به پارکینگی باز می‌کند که ۴ هفته سوگوار همسایه‌اش بوده و حالا شب عیدی رخت عزا را کنده و لباس سفید پوشیده و کسی را دست خالی به خانه نمی‌فرستد.

ساعت ۳ بامداد جمعه، چهارراه استانبول. ماشین‌های پر از بار در یک خط، پشت سر هم ایستاده‌اند. مقصد پارکینگ پروانه. پارکینگی که چند سالی می‌شود روزهای جمعه پاتوق آدم‌هایی است که دنبال شیرمرغ و جان آمیزادند. می‌گویند هر چیزی بخواهید اینجا پیدا می‌شود!

پلاک ماشین‌هایی که یک ساعتی است مقابل پلاسکو ایستاده‌اند نشان می‌دهد بیشترشان از شهرهای دیگر آمده‌اند؛ از گنبدکاووس و گرگان و اردبیل و سراب گرفته تا همدان و کرمانشاه و کردستان و زابل و زاهدان. پلاک‌های تهران هم لابه لایشان هست.

شیشه ماشین‌ها را بخار گرفته. معلوم است خیلی وقت است انتظار می‌کشند. راننده وانتی که از همدان آمده، پیاده می‌شود. زیپ کاپشن‌ را تا زیرگلویش بالا می‌کشد. سیگاری روشن می‌کند و تکیه می‌دهد به ماشین‌. نگاهش به جای خالی پلاسکوست. پک عمیقی می‌زند. نمی‌شود فکرش را خواند. از او درباره بساط جمعه‌ها می‌پرسم و اینکه اصلاً می‌ارزد این همه راه تا تهران می‌آید؟

می‌گوید: «ما مجبوریم برای یک لقمه نان، شب و روز بدویم. شما خبرنگارها چرا این موقع شب دنبال گزارش هستین؟» بعد ادامه حرفش را می‌گیرد: «کارم سفالگریه. بعضی از کارهای آنتیکم را برای فروش اینجا می‌آورم. مشتری‌های خاص و سود خوبی دارد. ۴ هفته‌ای که پارکینگ به‌ خاطر پلاسکو تعطیل بود، خیلی ضرر کردم. فقط همین ۳- ۲ جمعه مانده. اگر خوب فروش کنم، چک‌هایم پاس می‌شود. ۷ میلیون برای ۲۸ اسفند ماه چک دارم. یک ریال توی حسابم پول نیست.»

گپمان نظر چند نفر دیگر را جلب می‌کند. به جمع‌مان ملحق می‌شوند. سیگار می‌کشند و من چهره‌هایشان را میان هاله دود سفید رنگ تماشا می‌کنم. یکی از آنها که لهجه‌ شمالی دارد و دکور چوبی برای فروش آورده، با ناراحتی از وضعیت جدید پارکینگ پروانه گله می‌کند: «قبلا وضع این‌طور نبود؛ ساعت ۶ – ۵ صبح که می‌رسیدی، بدون صف می‌رفتی داخل. الان از ساعت ۱۲ شب اسم نوشته‌ایم و ۳ ساعته توی صف منتظریم. مگر چقدر وسیله می‌فروشیم که توی این سرما مجبور باشیم ماشین را روشن نگه داریم. هوا سرد است. ۴ هفته‌ای که پارکینگ را باز نکردند خیلی ضرر کردیم حالا هم معلوم نیست کی در را باز کنند.»

دقیقا یک ربع مانده به ۴ صبح، در باز می‌شود و راننده‌ها سریع می‌دوند سمت ماشین‌شان تا از قافله جا نمانند. کاروان راه می‌افتد. سربالایی پارکینگ را پر گاز و با زحمت بالا می‌روند. ماشین‌ها به هن و هن افتاده‌اند. صدای بوق و ترمز می‌پیچد داخل پارکینگ. درست موقعی که برای خیلی‌ها جای خوشِ خواب است، اینجا بلبشویی است.

ماشین‌ها را می‌شمارم. درست ۷۳ ماشین این ساعت صبح وارد شده‌اند. هرکس این موقع بیاید، جای خوبی پیدا می‌کند؛ این را «ابراهیم» که از «بندر ترکمن» شال و روسری و مانتو آورده، می‌گوید. او راننده آخرین ماشین پیش از ۴ صبح است. جستی می‌زنم پشت وانتش و می‌رویم طبقه اول. چه خبر است اینجا! بار و بندیل‌ها باز می‌شود و کارتن‌ها و جنس‌های بسته‌بندی شده دست به دست می‌شود. میزها را سرهم می‌کنند و برای چیدمان بساط، رقابتی نفسگیر درمی‌گیرد. گویی فیلمی با دور تند می‌بینی. هر چیزی که فکرش را بکنید روی میزها چیده می‌شود؛ یکی بساط خنزر پنزر دارد، آن یکی سماور و قوری و لگن و آفتابه و مجمعه مسی عتیقه برای فروش آورده و مردی هم با سلیقه تمام در حال چیدن انگشتر و تسبیح روی پارچه‌ای زردرنگ است و … نیم ساعتی نمی‌گذرد که طبقه اول بازاری می‌شود تمام عیار و نخستین مشتری‌هایش هم خود فروشندگان.

عمو هوشنگ مرد مو سپید کرده‌ای که خیلی‌ها او را می‌شناسند، همراه با ۲ پسرش ظروف مسی و برنجی بساط کرده. قاشق‌های چای خوری برنجی‌اش چشم خریدار – فروشنده‌ای را می‌گیرد. سر قیمت چانه می‌زنند و عمو هوشنگ تسلیم قیمت ۷۰ هزاری همسایه‌اش می‌شود. خرید و فروش قبل از باز شدن پارکینگ عادی است. بساطی‌ها چرخی در طبقات می‌زنند و چیزی را که چشم‌شان گرفته می‌خرند.

قسمت شمالی طبقه دوم، بازار فرش است و بساط فرش و گلیم و جاجیم و پشتی ترکمنی پررنگ‌تر. قسمت جنوبی هم لوازم آشپزخانه و سفال و کفش و خنزر و پنزر پهن کرده‌اند. فروشنده‌ها در حال مرتب کردن بساط‌ هستند.

«رحیم» با برادرش تازه از راه رسیده. از زنجان آمده‌اند و در حال باز کردن بار و بندیل‌شان. چاقو و قندشکن و ساتور و چاقو تیزکن آورده‌اند. کارتن‌ها را تند و تند از پشت وانت پایین می‌آورند. نیم ساعت بیشتر وقت ندارند. باید ماشین‌شان را بیرون پارک کنند. از او درباره بازارشان می‌پرسم. درحالی که مشغول چیدن چاقوهای دست‌سازش است جواب می‌دهد: «چینی‌ها اگر بگذارند بازار خوب می‌شود. شهرمان که بازار کساد است مگر اینکه جنس‌مان را تهران بیاوریم. بازار پروانه بد نیست. دست خالی برنمی‌گردیم. ان‌شاءالله دم عیدی بازارمان خوب شود و شرمنده زن و بچه نشویم.»

طبقه سوم فعلاً خالی است ولی تا ۸ – ۷ صبح پر می‌شود. ساعت از ۵ گذشته و بوی‌ آش دوغ پارکینگ را به تسخیر خود درآورده. بوی سبزی تازه و دوغ. مردی که ۲ دیگ بزرگ‌ آش آورده بازارش سکه است. آفتاب‌نزده نیمی از دیگ‌ آش دوغ‌ فروش رفته.

تقریباً بازار آماده شده برای ساعت ۸ صبح. سر و صدای ماشین‌ها کمتر می‌شود. انگار نه انگار یکساعت پیش پای در پارکینگ سرد و بی‌روح گذاشته‌ام. بساط‌ها به پارکینگ رنگ و جان داده‌اند مثل درختی که با آمدن بهار سبز می‌شود.

گشتی دوباره، نوستالژی کودکی را زنده می‌کند. چینی‌های گل سرخی، تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید، چراغ نفتی علاءالدین، خمره‌های سفالی، قالپاق‌ ماشین‌هایی که خیلی وقت است از دور خارج شده‌اند و … . هر چیزی که در این شهر بزرگ و بی‌سر و ته پیدا نمی‌شود حتماً روی یکی از همین میزها خودنمایی می‌کند حتی سکه‌های نقره مظفری یا سماور ۱۰۰ ساله روسی و قهوه‌خوری قجری. گویی کلکسیونی از یادها و خاطره‌ها را اینجا کنار هم گذاشته‌اند.

طبقه دوم چند زن جوان هم سر بساط ایستاده‌اند. از گرگان مانتوی گلدوزی شده آورده‌اند. با وسواس مانتوها را از رگال آویزان می‌کنند و روی مانتوها نایلون می‌کشند تا گرد و خاک روی آنها ننشیند.

خانم گلزاری به گفته خودش ۳ سال است همراه دختر و همسرش که جمعه‌ها به تهران می‌آید و در طول این سال‌ها مشتری‌های زیادی پیدا کرده. او درباره لباس‌هایی که برای فروش می‌آورد، می‌گوید: «۳سال پیش که هنوز پیشرفت نکرده بودم توی خانه خیاطی می‌کردم. روزی یکی از همسایه‌ها با میهمانش خانه‌مان آمد و مانتوهایی را که می‌دوختم دید و سفارش داد. خیلی خوشش آمده بود و پیشنهاد داد مانتوهایم را به پارکینگ پروانه بیاورم. به پیشنهادش گوش کردم. همان هفته اول ۲۰ مانتو فروختم و همین شد که تشویق شدم به تولید مانتو با طرح‌های دیگر. حالا وقت نمی‌کنیم سفارش بگیریم.»

خیلی زود هوا روشن می‌شود و سر و کله مشتری‌ها پیدا می‌شود. بازاری که یکماه در غم همسایه ۱۷ طبقه‌اش تعطیل بود، حالا کسی را دست خالی به خانه نمی‌فرستد.

 

 



دیدگاهها بسته شده است.