آخرین قول یک فرمانده «تبعیدی»

به گزارش عرصه، خواهر فرمانده شهید مجتبی رهبری که در دوران دفاع مقدس فرماندهی گردان ابوذر از لشکر ۳۱ عاشورا را بر عهده داشته است روایت می‌کند: ما ساکن میانه بودیم، اما مجتبی به خاطر تحصیل در تهران، نزد خانواده عمه‌ام زندگی می‌کرد. بعد از اخذ دیپلم، برای ادامه تحصیل به زنجان آمد و با پایان دانشگاهش، به استخدام آموزش و پرورش درآمد. از مدرسه که برمی‌گشت به پایگاه بسیج می‌رفت. فعال انقلابی بود و به همین خاطر به بانه تبعید شد. بعد از پیروزی انقلاب، به زنجان برگشت و با شروع جنگ به جبهه رفت. البته ما از حضورش در جبهه اطلاع نداشتیم و رفتن برادر کوچکم به جبهه باعث شد بفهمیم او از مدت‌ها قبل در جبهه بوده است.

پدر و مادرم نگرانش بودند. چه در سال‌هایی که به خاطر درس خواندن از ما دور بود و چه سال‌هایی که در تبعید بود. من همیشه دلتنگش بودم. دلم می‌خواست که مجتبی زود به زود به ما سر بزند. آخرین باری که می‌خواست به مرخصی بیاید، نزدیک ماه رمضان بود. خیلی خوشحال بودم. قرار بود این بار که آمد برایش عروسی بگیریم. پدرم نصف خانه را برای مجتبی و همسر آینده‌اش در نظر گرفته بود. مادرم دخترهای زیادی را برای او زیر نظر داشت. همه منتظر بودیم ببینیم مجتبی کدام یک از آنها را انتخاب می کند.

مجتبی تلفن کرده و گفته بود که دو سه روز آینده به مرخصی می‌آید. ما خانه را برای آمدنش آماده کرده بودیم. انتظارش را می‌کشیدیم و با هر صدای زنگی به طرف در می‌دویدیم و کسی را که پشت در بود شرمنده می‌کردیم که چرا مجتبی نیست! سومین روز که گذشت، دل‌شوره گرفتم. مجتبی کسی نبود که خلف وعده کند. اگر هم ناچار می‌شد خبر می‌داد و عذرخواهی می‌کرد. روز چهارم و پنجم هم گذشت. عصر روز ششم زنگ خانه به صدا درآمد. با عجله سمت در دویدم که اگر مجتبی باشد خبر خوش برگشتنش را من به مادرم بدهم و مژدگانی بگیرم.

در را که باز کردم. دو مرد غریبه را پشت در دیدم. گفتم: «بفرمایید، امری داشتید؟» یکی از آنها پرسید: «پدرتون خونه تشریف دارند؟» گفتم: «نه نیستند، اگه امری داشتید مادرم هستند.»با تردید به دوستش نگاه کرد و گفت: «نه با پدرتون کار داریم.» صدای مادرم را از پشت سر شنیدم: «کیه دخترم؟» جواب دادم: «نمی‌شناسمشون.» با دیدن مادرم دستپاچه شدند و گفتند: «با حاج آقا کار داشتیم.»

مادرم گفت: «می‌دونم از مجتبی خبر آوردید. شهید شده، نه؟» سرشان را پایین انداختند و گفتند: «تسلیت می‌گیم.»

با این خبر، دنیا روی سرم خراب شد. وقتی به خودم آمدم، دیدم تمام همسایه‌ها در خانه  ما جمع شده‌اند و دوستانم برای دلداری‌ام آمده‌اند. هیچ چیز در آن لحظه تسکینم نمی‌داد. دلم می‌خواست گریه کنم اما اشک‌هایم خشکیده بود. مادرم هم حال خوشی نداشت اما مردم‌داری می‌کرد. می‌دانست با شیون و زاری تو دل خیلی از مادرهایی که بچه‌هایشان در جبهه بود خالی می‌شد. همه تصویرهایی که از مجتبی داشتم در نظرم مجسم می‌شد. چه قدر دوست داشتم همه این چیزها خواب بود، ولی واقعیت داشت. در دلم صدّام را نفرین می‌کردم که چشم‌های زیادی را گریان کرده بود.



دیدگاهها بسته شده است.